جدول جو
جدول جو

معنی ژاژ درائیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ژاژ درائیدن
(چَ / چِ کَ / کِ دَ)
بیهوده گفتن. ژاژ خائیدن. رجوع به ژاژ خائیدن شود:
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی.
چرا گر چون من است او همچو من بر صدر ننشیند
وگر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژاژ دراییدن
تصویر ژاژ دراییدن
کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
(چَ مَ / مِسُ دَ)
بیهوده و یاوه گفتن. ژاژ خائیدن:
آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
ژاژخائی کردن. علک خائیدن. برغست خائیدن. بیهوده و لغو گفتن. جفنگ گفتن. حرف مفت زدن. سخنان بی مزه گفتن. هرزه درائیدن. لک درائیدن. یاوه گفتن. یافه سرائی کردن:
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.
ابوشکور.
گر کسی گوید مانندۀ او هیچ شده ست
گو برو خام درائی مکن و ژاژ مخای.
فرخی.
طعن دگر بدو نتواند زدن عدو
جز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر.
فرخی.
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخائی.
فرخی.
در این وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آساید و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی ص 343). گفت [حسنک] زندگانی خواجه دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182). زمین بوسه داد و بایستاد [ابوالفتح بستی] . خواجه گفت: از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت: ای خداوند مشک و ستوربانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی ص 165). میشنویم تنی چند به باب ایشان [اریارق و غازی] حسد مینمایند و ژاژ میخایند، از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص 223).
چون مؤذنت بخواند زی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی.
ناصرخسرو.
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
مسعودسعد.
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
به تیز آورده ام او را و خارشگاه میخارم.
سوزنی.
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مخا ژاژ از گمان ای یاوه گو.
مولوی.
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می کند
و آن جهود از خشم سبلت می کند.
مولوی.
زین منی چون نفس زائیدن گرفت
صد هزاران ژاژ خائیدن گرفت.
مولوی.
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزائید
مانندۀ او نیست کسی، ژاژ مخائید.
مولوی.
مثال مجلست را چون بسلک اندر کشم لؤلؤ
شنیدم ژاژ خاید دیوخوئی اندر آن محفل.
ملک الشعراء کاشی
لغت نامه دهخدا